به‌ياد چوبك

روایت اول؛ نقل از منیرو روانی‌پور

صادق‌ چوبک‌ سیزده‌ تیر ۱۳۷۷ در شهر برکلی‌ در آمریکا درگذشت‌. منیرو روانی‌‌پور، نویسنده‌ و مترجم‌ در سوگ‌ او می‌نویسد:
«در شهر سیاتل‌ آمریکا، ماهی‌ِ غریبی‌ است‌ به‌ نام‌ «سالمن‌» که‌ اندک‌ زمانی‌ بعد از تولد به‌ اقیانوس‌ می‌رود تا زندگی‌ کند و چند ماهی‌ پیش‌ از مرگ‌ به‌ زادگاه‌ خود بر می‌گردد. بر می‌گردد تا همان جا که‌ به‌ دنیا آمده‌ است‌ بمیرد. در بازگشت‌، جریان‌ آب‌ به‌ خلاف‌ حرکت‌ ماهی‌ است‌. گاهی‌ روزها می‌گذرد و ماهی‌ یک‌ میلی متر هم‌ جلو نمی‌آید. من‌ ساعت‌ها در پشت‌ شیشه‌ای‌ در «سیاتل‌» یکی‌ از آن ها را زیر نظر گرفته‌ام‌. با چه‌ تقلایی‌، با چه‌ توانی‌، جریان‌ مخالف‌ آب‌ را پس‌ می‌زند! چه‌ نگاهی‌ دارد این‌ ماهی‌، هر لحظه‌ که‌ پیش‌ می‌رود و هنگامی‌ که‌ فشار آب‌ دوباره‌ او را به‌ عقب‌ می‌راند! نگاه‌ ایرانیان‌ دور از وطن ‌همیشه‌ مرا به‌‌یاد این‌ ماهی‌ می‌اندازد. حالا می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ صادق‌ چوبک‌، در آخرین‌ لحظات‌ زندگی‌،چطور با بُهت‌ و حیرت‌ نگاه‌ کرده‌، چطور با امواج‌ مخالف‌ دست‌ به‌ گریبان‌ شده‌ و پیش‌ از این که‌ خورشید زادگاهش‌ را ببیند از نفس‌ افتاده‌. و نمی‌دانم‌ در آن‌ لحظه‌ جمله‌ای‌ را که‌، روزگار نه‌‌چندان‌ پیش‌ از این‌، به‌ من‌ گفت‌ به‌‌یاد آورده‌؟ در آن‌ لحظات،‌ آن‌ ثانیه‌های‌ آخر: 

تو فکر می‌کنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌؟ اینجا توی ‌این‌ غربت‌…، ماهی‌ سالمن‌ نمی‌خواهد در اقیانوس‌ بمیرد. رودخانه‌ خودش‌ را می‌خواهد، زادگاه‌ خودش‌ را. چه‌ سخنی‌ می‌شود گفت‌ درباره‌ی‌ نویسنده‌ای‌ که‌ کتاب‌هایش‌ بیست‌ سال‌ اجازه‌ چاپ‌ نداشته‌ و تاریخ‌ انتشار قصه‌هایش‌ همه‌ به‌ قبل‌ از انقلاب‌ بر می‌گردد. حالا چوبک‌ هم‌ نیست‌ که‌ می‌گفت‌: 

وقتی‌ به‌ مرگ‌ فکرمی‌کنم‌، خوابم‌ نمی‌برد. هر شب‌ منتظرم‌ که‌ صبح‌ شود و خورشید را دوباره‌ ببینم‌، صدای‌ قدسی‌ (همسرم‌) را بشنوم‌. گاهی‌ با خودم‌ حرف‌ می‌زنم‌، یعنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌…؟ 

بعد می‌گوید: بتهوون‌ هم‌ مرد، شکسپیر هم‌ مرد، … اما دلم‌ می‌خواهد قبل‌ از مرگ‌ یک‌بار هم‌ که‌ شده‌، توی‌ آن‌ گرما و شرجی‌ بوشهر، تکیه‌ بدم‌ به ‌نخلی‌ و یک‌ کاسه‌ آب‌ خنک‌ بخورم‌… دختر، هر وقت‌ رفتی‌ ولایت‌، هر جا نشستی‌ یاد من‌ بکن‌، … یاد من ‌باش‌ و بعد از فائز می‌خواند:

اگر شاهی‌ بمیرد از وطن‌ دور
به‌‌خواری‌ می‌برندش‌ بر سر گور

صدا توی‌ گلویم‌ می‌شکند، وقتی‌ می‌خواهم‌ جوابش‌ را با بیتی‌ از فائز بدهم‌… چطور است‌ از کتاب‌ تنگسیر حرف‌ بزنیم‌ صادق‌؟
- ها، وقتی‌ نوشتم‌، دادم‌ دست‌ برادرم‌، خواند و گفت‌: آخر من‌ هم‌ بوشهر بودم‌، ولی‌ چطور تو اینا رو دیدی‌؟ منیرو، من‌ هم‌ راجع‌ به‌ دریا نوشتم‌. همان‌ قصه‌ی‌ "چرا دریا طوفانی‌ شد"، اما وقتی‌ کتاب‌ "اهل‌ غرق" ‌تو را خواندم‌، گفتم‌ ای‌ دختر، چه‌ طور دریا رو ای‌ طوری‌ دیده‌؟! گل‌ جا و این‌ قصه‌های‌ جوراجور…؟
این‌صدای‌ اوست‌. صدای‌ مهربان‌ او که‌ همسرش‌ ـ زن‌ یگانه‌ و صبورش‌ را صدا می‌زند: قدسی‌، قدسی‌، به‌ منیرو بد نگذره‌… و این‌ صدای‌ من‌ است‌، صدای‌ عزاداری جنوبی‌، ای‌ واویلا! چه‌ نهنگی‌ به‌ گل‌آری‌…؟

روایت دوم؛ نقل از صدرالدین الهی

صدرالدین الهی در سال آخر عمر چوبک در شهر برکلی با او محشور بود که حاصل آن یادداشت‌های پراکنده‌اش است، درباره‌ی خاطرات، حالات و روحیات چوبک در زمان مرگ. بخشی از یادداشت‌های پراکنده او را می‌خوانیم:
«در هفتاد و دو سالگی‌، بی‌پروایی‌های‌ هفده‌ سالگی‌ را دارد،… بیدار و دل‌‌آگاه‌، تیزهوش‌ و نکته‌‌بین‌ و نکته‌‌سنج‌ است‌ و... پیرمرد دلش‌ برای‌ خانه‌ی‌ دَروس‌، حیاط‌ و باغچه‌ و دفترش‌ تنگ‌ شده‌ و ساعت‌های‌ سختی‌ را در خیال‌ خانه‌ (بوشهر و زادگاهش‌) می‌گذراند، چونان‌ همه‌ی‌ ما، و چرا بر نمی‌گردد؟ از مرگ‌ نمی‌ترسد، اما یک‌ نوع‌ وحشت‌ ناشناخته‌ در همه‌ی‌ اوقات‌ با او است‌، از این‌ که‌ تنها بماند، از این که‌ در جایی‌ باشد که‌ راه‌ بیرون‌ رفتن‌ از آن‌ را ندارد، از این که‌ آوار بر سرش‌ فرود آید، از این که‌… نفسش‌ تنگی‌ کند. از همه‌ی‌ آن ها وحشت‌ دارد.
می‌گوید: زندان‌ بد است‌. جایی‌ که‌ آدم‌ نتواند اختیار حرکت‌ و رفتارش‌ را داشته‌ باشد. شعر «بنی‌ آدم‌ اعضای‌ یک‌پیکرند» را که‌ می‌خواند اشک‌ می‌ریزد و بر جهان‌ بی‌‌ترحم‌ نفرین‌ می‌فرستد. شیفته‌ی‌ آزادی‌ و عدالت‌ است‌. این‌ را در جانش‌ دارد با همه‌ی‌ دیکتاتورها در جنگ‌ است‌. تعبد را از هر نوع‌، نشانه‌ی‌ ذلت‌ انسان ‌می‌داند. گاه‌ با حرارت‌ یک‌ جوان‌ انقلابی‌ فریاد می‌زند… من‌ تمام‌ عمرم‌ با ظلم‌ و ستم‌ جنگیده‌ام‌ و در ستایش‌ آزادی‌ نوشته‌ام‌. آزادی‌ جوهر من‌ است‌…»


موضوعات مرتبط: به اندیشان ایرانی یا مسلمان

تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۹ | 16:18 | نویسنده : شفیعی مطهر |